بیرنگی حرفای من......

کیفوک

اومدم به دیدنت اما تو رفتی .اومدم نزارم عشقتو ببازی اما این رسمش نبود مهمون نوازی .چاره ی دردم مرگم رسیده.

بیرنگی حرفای من......

امروز جمعه ترین جمعه هفته ست.یعنی بیرنگ ترین روز دنیا. یعنی ازار دهنده ترین سکوت شهر . یعنی من و مدادم و کاغذم.تفلکی مداده اخه از وقتی از دوستاش یعنی جعبه ی مداد رنگی جداش کردم دیگه محکوم شده تا اخر عمرش سیاه بنویسه و همیشه هم باید عین یه زندونی سرش را بتراشم  وتو مشتم اسیرش کنم و حرفایی که می خوام واسه همیشه فرامو ششون کنم و تو گوشش بگم اونم تحمل کنه وبا فشار روی کاغذ بی خطه زندگی پیاد ه کنه .می دونین این منم که هر روز مجبورش می کنم که کاغذو مثل خودش سیاه کنه . این منم که از وقتی احساس کردم که بزرگ شدم و نباید از مداد رنگی استفاده کنم او نو هم از د وستای رنگین کمو نیش جدا کردم و مجبورش کردم با من بمونه موقع نوشتن صدای بد و بیرا گفتن مدادو کاغذو خوب می شنوم واسه همین امروز بهشون قول دادم در دو د ل اوناروهم بگم تا شاید کم تر ازم دلخور بشن. امروز می خوام از یه سیاهی بگم از یه شب دور  از یه فریب ازیه صدا.از صدایی که نیمه شب یه ماه بی گناه وارد دنیای پر ستاره می شود و بدون اینکه من بخوام بخوام با یه بازی گرم گم به هوا .شد همبازی روزهای ابی من دو سه شبی با اصرار من شروع شده بود. اون منو میدید ولی هیچ وقت منو سک سک نمی کرد. واین منو اذیت می کرد اخه من اومده بودم اونو بازی بدم . ولی حرفاش اونقده ابی و گیج کننده بود که همه ی دنیای من د اشت رنگ میباخت خود منم داشتم واسه این همه زلا لیش این همه پاکیش این همه بی ریاییش از اومدنم پشیمون میشدم . واسه اینکه کم نیارم خودمو جای یه فرشته جازدم همه ی کارامم شد عین فرشته ها بعضی مقتا خودمم باورم  می شد خوبیش هم همین بود.تا این که یه شب حس کردم وقت رفتنه وقت نبودن وقت قاب کردن همون ستاره و گذ اشتن تو اسمون پر ستارم تا واسه همیشه برام فقط چشمک بزنه اخه نباید به ستاره ها دست زد کم سو و کم سو میشن تا بمیرن ولی من د وست داشتم حسش کنم باید اون شب مراسم خد ا حافظی چنان با شکوه اجرا می شد که دو تا غرور یه باره بتونن یه بار دیگه  تو چشم بقیه نگاه کنن بهش گفتم:من یه شب با نیتی اومدم و امشب می خوام با هستی بر گر دم بهم چنین اجازه ای رو می دی؟..................  
 

          با غروری ملتمسانه که هیچکی متوجه نشه توی گوشم زمزمه کرد..................

     ...................بهت احتیاج دارم برام بمون.............

 و من یاد این جمله افتادم:سلاخی گریه می کرد او به یک گنجشک دل بسته بود.                                                                                                                                                        

این نیز بگذرد....مثل همه ی اتفاقات خوب و بد زندگی....مثل همه ی دوست داشتن ها که در ته صندوق خاک خرده زمان مخفی شدو گردی از فراموشی پوشاندش....این نیز بگذرد....مثل همه ی اشک هایی که در انزوا ریخته شد و هیچ کس نفهمید شان....این نیز بگذرد مثل همه ی بغض هایی که بی پروا گره خردند و هیچ دست مهربانی هر گز بازشان نکرد.....این نیز بگذرد مثل گذر تلخ ثانیه های تنهایی و بیقراری و دلتنگی برای اویی که که میدانی باید تنهایش بگذاری.....این نیز بگذرد مثل زندگی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 25 خرداد 1393برچسب:, ] [ 18:57 ] [ خونه خراب ] [ ]